سناریو•|•ایزاوا
برخلاف صداها دوباره پتو رو روی صورتتون کشیدید
اری :شینا... شینا بلند شو ساعت هفته
شما الکی گریه میکنید : نمیخوام برم مهدکودک
رری مصمم پتو رو میکشه : نه خیر باید بیدار بشی
صدای مامانتون میومد
اری کمی داد میزنه : الان مامان دارم بیدارش میکنم... پاشو دیگه
شما به سختی لای چشمتون رو باز میکنید : خیلی بدجنسی
اری دور میشه : میدونی که نیستم شینا
شما آهی میکشید اما بلافاصله متوجه افتادن چند تا لباس روی صورتتون میشید
اری از اتاق بیرون میره : یادت نره صورتتو بشوری
شما با بیحالی بلند میشید و لباسا رو میپوشید. یه سرهمی صورتی با یه پیراهن سفید
توی راه بابا رو دیدید. مثل همیشه موهاش نامرتب و زیر چشماش سیاه بود... انگار دیشب نخوابیده بود... دوباره
راستش هیچ کس نمیخواست سکوت رو بشکنه برای همین دوتایی به سمت میز ناهار خوری توی آشپزخونه رفتید
اری مشغول کمک کردن به مامان بود. مامان بخشی از موهای سبزش رو پشت سرش بافته بود. لباس قهرمانیش رو هم پوشیده بود... اما بابا هنوز لباسای سیاه خوابش تنش بود
شما : صبح بخیر
مادرتون درحالی که ظرف تخم مرغ رو جلوی دستتون میزاشت لبخند بزرگی زد : سلام عسلم امروز چطوری؟ یکم دیر بیدار شدی اما عیبی نداره اری میرسوندت
شما : باشه
مادرتون بشاقب دیگه رو جلوی دست بابا میزاره : سلام شوتا انگار باز دیشب نخوابیدی آره؟ البته این پرسیدن نداره....
بابا حرف مامان رو قطع میکنه و سرش رو روی میز میزاره : نمیخوام در موردش حرف بزنم
شما هم به تقلید از بابا سرتون رو روی میز میزارید
اما
به سرعت پشیمون میشید چون نگاهتون به ساعت میوفته
7:34
به سرعت تمام تخم مرغ رو توی دهنتون فرو میکنید و تیکه نون هم روش میزارید
اری که لباس سورمه ای مدرسش رو پوشیده بود. شما با تمام سرعت گیره مو رو به تچتری هاتون میزنید و کیفتون رو با کمی سختی از روی چوبلباسی بر میدارید و بیرون میرید. کیف قرمزتون رو دور گردنتون میاندازید. تقریبا کیف ساده ای بود اما روی جیب بیرونی کیف یه گلدوزی گل به همراه اسمتون بود. راستش کار اری بود.
اری به آرومی خداحافظی میکنه و در رو میبنده
شما سر جاتون چندین بار میپرید : خواهر... زود باش دیر شده
آری به سمت تون میدوعه و دستتون رو میگیره : خیل خب باشه الان میریم
.
.
آری از دور براون دست تکون میده و بعد به سمت دیگه ی خیابون میره، موهای سفید و بلندش توی هوا تاب میخورد. شاخش ظاهر متفاوتی بهش میداد و اون واقعا یه دختر زیبا بود !
شما وارد مهدکودک شدید. دیگه 4 سالتون بود و کوسه داشتید. پاک کردن کوسه ها اما نیازی نبود که حتما طرف رو مستقیم ببینید. میتونستید با دیدن عکس طرف یا حتی تصورش کوسش رو پاک کنید. البته درسته که کوستون به مادرتون نرفته اما بامزگی و شوخطبعیش رو داشتید.
شما وارد حیاط میشید،. پر از بچه ها بود
روی یه صندلی وایمیسید و به تمام حیاط نگاه میکردید. مادر ها... پدر ها... بچه ها... مادر ها... پدر ها... بچه ها... آها اوناهاش! هیدو کنار در ورودی وایساده بود. مثل همیشه با یه چهره ی نگران درحالی که داره بند کیفش رو میپیچونه. بخاطر موهای صورتیش تونستید نسبتا راحتر پیداش کنید
شما به طرف هیدو میدوعید : هیددوووو
هیدو به سمت تون بر میگرده : شینا... دیر کردی
شما لبخندی میزنید: آره راستش خواب موندم
هیدو هم یه لبخند استرسی میزنه : اهه فکر کردم نمیای
درسته... هیدو یه آدم کاملا خجالتی و درونگراس... و تقریبا هیچ دوستی هم به جز شما نداره
دست هیدو رو گرفتید و به سمت کلاستون کشیدید : داره دیر میشه بیا
اری :شینا... شینا بلند شو ساعت هفته
شما الکی گریه میکنید : نمیخوام برم مهدکودک
رری مصمم پتو رو میکشه : نه خیر باید بیدار بشی
صدای مامانتون میومد
اری کمی داد میزنه : الان مامان دارم بیدارش میکنم... پاشو دیگه
شما به سختی لای چشمتون رو باز میکنید : خیلی بدجنسی
اری دور میشه : میدونی که نیستم شینا
شما آهی میکشید اما بلافاصله متوجه افتادن چند تا لباس روی صورتتون میشید
اری از اتاق بیرون میره : یادت نره صورتتو بشوری
شما با بیحالی بلند میشید و لباسا رو میپوشید. یه سرهمی صورتی با یه پیراهن سفید
توی راه بابا رو دیدید. مثل همیشه موهاش نامرتب و زیر چشماش سیاه بود... انگار دیشب نخوابیده بود... دوباره
راستش هیچ کس نمیخواست سکوت رو بشکنه برای همین دوتایی به سمت میز ناهار خوری توی آشپزخونه رفتید
اری مشغول کمک کردن به مامان بود. مامان بخشی از موهای سبزش رو پشت سرش بافته بود. لباس قهرمانیش رو هم پوشیده بود... اما بابا هنوز لباسای سیاه خوابش تنش بود
شما : صبح بخیر
مادرتون درحالی که ظرف تخم مرغ رو جلوی دستتون میزاشت لبخند بزرگی زد : سلام عسلم امروز چطوری؟ یکم دیر بیدار شدی اما عیبی نداره اری میرسوندت
شما : باشه
مادرتون بشاقب دیگه رو جلوی دست بابا میزاره : سلام شوتا انگار باز دیشب نخوابیدی آره؟ البته این پرسیدن نداره....
بابا حرف مامان رو قطع میکنه و سرش رو روی میز میزاره : نمیخوام در موردش حرف بزنم
شما هم به تقلید از بابا سرتون رو روی میز میزارید
اما
به سرعت پشیمون میشید چون نگاهتون به ساعت میوفته
7:34
به سرعت تمام تخم مرغ رو توی دهنتون فرو میکنید و تیکه نون هم روش میزارید
اری که لباس سورمه ای مدرسش رو پوشیده بود. شما با تمام سرعت گیره مو رو به تچتری هاتون میزنید و کیفتون رو با کمی سختی از روی چوبلباسی بر میدارید و بیرون میرید. کیف قرمزتون رو دور گردنتون میاندازید. تقریبا کیف ساده ای بود اما روی جیب بیرونی کیف یه گلدوزی گل به همراه اسمتون بود. راستش کار اری بود.
اری به آرومی خداحافظی میکنه و در رو میبنده
شما سر جاتون چندین بار میپرید : خواهر... زود باش دیر شده
آری به سمت تون میدوعه و دستتون رو میگیره : خیل خب باشه الان میریم
.
.
آری از دور براون دست تکون میده و بعد به سمت دیگه ی خیابون میره، موهای سفید و بلندش توی هوا تاب میخورد. شاخش ظاهر متفاوتی بهش میداد و اون واقعا یه دختر زیبا بود !
شما وارد مهدکودک شدید. دیگه 4 سالتون بود و کوسه داشتید. پاک کردن کوسه ها اما نیازی نبود که حتما طرف رو مستقیم ببینید. میتونستید با دیدن عکس طرف یا حتی تصورش کوسش رو پاک کنید. البته درسته که کوستون به مادرتون نرفته اما بامزگی و شوخطبعیش رو داشتید.
شما وارد حیاط میشید،. پر از بچه ها بود
روی یه صندلی وایمیسید و به تمام حیاط نگاه میکردید. مادر ها... پدر ها... بچه ها... مادر ها... پدر ها... بچه ها... آها اوناهاش! هیدو کنار در ورودی وایساده بود. مثل همیشه با یه چهره ی نگران درحالی که داره بند کیفش رو میپیچونه. بخاطر موهای صورتیش تونستید نسبتا راحتر پیداش کنید
شما به طرف هیدو میدوعید : هیددوووو
هیدو به سمت تون بر میگرده : شینا... دیر کردی
شما لبخندی میزنید: آره راستش خواب موندم
هیدو هم یه لبخند استرسی میزنه : اهه فکر کردم نمیای
درسته... هیدو یه آدم کاملا خجالتی و درونگراس... و تقریبا هیچ دوستی هم به جز شما نداره
دست هیدو رو گرفتید و به سمت کلاستون کشیدید : داره دیر میشه بیا
۱۸.۹k
۰۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.